کیانمهرکیانمهر، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 29 روز سن داره

ثبت خاطرات

6ماهگی و واکسن کیانمهر

از اونجایی که بابا جونت برای یک قرار داد رفته شهرستان واکسن 6ماهگیتو بدون بابا جون با مامان جون رفتیم زدیم. صبح روز شنبه به اتفاق مامانی رفتیم بهداشت برای کنترل قد و وزن و زدن واکسن بعد از اینکه خانوم بهداشت وزنت کرد اصلا از وزنت راضی نبود و منو خیلی دعوا کرد منم بهش گفتم شما مریض شده بودی و دلیلش سرماخوردگیه اخیر بوده  بهم گفت خیلی باید بهت برسم. بعد از اون واکسنتو زد و یک جیغ بنفش کشیدی که اصلا تا حالا ازت همچین گریه ای ندیده بودم الهی بگردم خیلی درداشت حتما. بعد از اون اومدیم خونه مامانی خدارو شکر تب نکردی و یک هفت ای رو اونجا بودیم که خیلی هم خوش گذشت . برات جشن 6ماهگی گرفتیم  من می خواستم برم برات کیک بخرم که با ...
24 مرداد 1392

پایان 5ماهگی

کیانمهرم داره وارد 6ماه میشه ماشالله پسرم روز به روز داره بزرگتر میشه و من و بابا جونش 1000بار خدارو شکر میکنیم که یک گل پسر خوب و اروم بهمون داده خدایا شکررررررررررررررر. خیلی لذت بخشه صبح با صدای اواز کیانمهر بیدارمیشیم و میدونم که الان ساعت9صبحه از وقتی به دنیا اومدی شدی ساعت و تقویو خونمون. کامل غلت میزنی و  وقتی خسته میشی دوباره برمیگرردی یا سرتو میزاری رو دستات. صداهای جدید از خودت درمیاریو جدیدا بوووو میگی البته با کلی اب دهن . روروئک سواری رو استاد شدی و بیشتر روسرامیک تسلط داری. یک چیز جدید هم که کشف کردم عاشقققققققققققق تبلیغات شبکه پرشین تون هستی مخصوصا الفی عسلی هنوز داره پخش میشه شما سریع دست و پا میزنی و می خ...
24 مرداد 1392

تولد مامان منیره

8مرداد تولد من و خاله منصوره بود ولی به خاطر این که روز وفات بود نمیتونستیم جشن بگیریم مثل هرسال. بعداز ظهر رفتیم خونه مامانی و اونجا با خاله جونیا یک کیک خوشمزه پختیم  و دور هم فطار کردیم و خوردیم. بعد از این که اومدیم خونه با با جونم زحمت کشید بهمون کادو داد و من و قافل گیر کرد.. مرسی بابا جوننننننننننننن اینم از طرف من و کیانمهر ...
24 مرداد 1392

دیدار کیانمهر با دوست جوناش(انیتا و پریا)

عزیز دلم خیلی خوش شانسی که دارن یکی یکی دخترای کلوپ میاین دیدنت توجهههههههه کن دختراااااا   بس خوش تیپی عسلکمممممممممممممممم  جمعه شب خاله مهناز اومدن خونه ما وتا شنبه ظهر مهمان ما بودن دستشون درد نکنه برای شما یک عروسک خوشکل موزیکال اوردن به همراه یک جعبه شیرینی اوممممممممم خیلی خوشمزه بودن   وخیلی هم خوش گذشت ظهر شنبه هم خاله افسانه به همراه پریا خانوم خشگل  اومدن خونمون  و زحمت کشیدن برامون یک جعبه شکلات خوشمزه اوردن  دست خاله های گل درد نکنهههههههه  اولش با انیتا جور نشدی تا میدیدیش گریه میکردی اونم از گریه های شما گریه  , میکرد ولی بعدش حسابی با هم دوست شدین طوری که وقتی به هم نگاه می...
20 مرداد 1392

سالگرد عقد من و بابا حسن

این روزا که تو هستی بهترین روزای من و بابا جونه. 15ماه رمضون شب تولد امام حسن مجتبی من و بابا جون با هم عقد کردیم  . این پنجمین سالگرد عقدمونه ولی این سال بهترینه اخه تو کنار ما هستی عزیزم . اینم یک کیک خوشمزه مامان پز برای سالگرد عقدمون  پختم عزیزم  زود بزرگ شو به توام بدیم . ...
3 مرداد 1392

دیدار کیانمهرو دوست جونش فاطمه خانوم

امروز یکی از بهترین روزای من بود اخه دوست عزیزم مرضیه جون به همراه همسرش و دختر گلش اومدن خونمون و مارو خوشحال کردن وای که چه روز خوبی بود . وقتی فاطمه جون اومد خونمون شما خواب بودی منم گفتم حیفه دوست جونت بیاد دیدنت ولی تو خواب باشی خلاصه که بیدارت کردم و اوردمت تا باهم بازی کنید اما شما خیلی سرحال نبودی خیلی بی حال بودی حق میدم مریض بودی و بی حال . وقتی گذاشتمت کنار فاطمه همچنان قشنگ به هم نگاه میکردین و لبخن د میزدین که انگار داشتین احوال پرسی به سبک خودتون میکردین خلاصه که خیلی دوتاییتون اروم و خوب بودین خداروشکر  منم با مرضیه جون کلی حرف داشتیم که به هم زدیم بابا جون و سعید اقا هم خیلی زود باهم دوست شدن  فقط حیف که ...
3 مرداد 1392

کیانمهرم دوباره سرماخورده

عزیزم مامان باید مارو ببخشی که اینقدر سهل انگاری کردیم و تو مریض شدی . الان3روزه که سرماخوردی سه شنبه بردیمت دکتر وقتی  دکتر می خواست معاینه کنه به من و بابا جون نگاه میکردی و لب میچیدی انگار ترسیده بودی  و می خواستی بیای بغلمون  و اقای دکتر مارو خیلی دعوا کرد به خاطر جای پشه ها بعد از دکتر رفتیم داروخانه که داروهات رو بگیریم اینقدر تو داروخانه اواز خوندی که همه برگشته بودن بهت نگاه میکردن تو راه برگشت تا خونه با بابایی یکم پیاده روی کردیم اومدیم خونه داروهات رو دادم خیلی بی حال بودی وقتی نگات میکردم دلم کباب میشد اینقدر که مظلومانه نگام میکردی اخه چرا تو اینقدر صبوری عشقممممممممممممممممم؟ خدارو شکر الان بهتری و تبت ...
3 مرداد 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ثبت خاطرات می باشد